داستانک/ دلبر گلفروش من
مقالات
بزرگنمايي:
پیام خوزستان - آخرین خبر /مشتری تعریف میکرد:
تو راسته بازار حاج عبدالله یه گلفروشی بود. هر روز که از حجره فرشفروشی آسید مَمّد برمیگشتم، از جلوی گلفروشی رد میشدم و چشمم میافتاد به دختر ریزه میزه فروشنده.
از ملاحت چهرهش خوشم میومد. یه جورایی خستگی کار در اون حجره رو از تنم درمیاورد!
بازار ![]()
پیش نیومده بود همکلامش شم.
یه روز به مناسبت روز مادر رفتم تو مغازش سلام کردم.
سر تکون داد.
گفتم یه دسته گل میخوام واسه مادرم،
لبخندی زد و توی دفترچه یادداشتی یه چیزی نوشت و گرفت طرفم.
«لطفاً گلاتونو انتخاب کنید!»
متعجب نگاش کردم. با اشاره گلا رو نشونم داد.
اون نمیتونست حرف بزنه!!
هاج و واج چند شاخه گل برداشتم. خیلی قشنگ دستهشون کرد و داد دستم.
پرسیدم چند؟
نوشت 12.
شب خوابم نبرد. دلبر گلفروش من لال بود و من نمیدونستم.
خیلی فکر کردم. فردا دوباره رفتم سراغش و گفتم یه گلدون میخوام.
تو دفترچش نوشت چه گلدونی؟
خودکارشو از دستش گرفتم و تو دفترچهاش نوشتم: حُسن یوسف.
لبخند زد و نوشت: پشت سرتون. نوشتم ممنون.
هر روز به یه بهانه رفتم مغازه و با نوشتن باهاش حرف میزدم.
اوایل از فواید گل و گیاه و کم کم به اینکه کیام و چیام. باهاش حالم خوب بود.
دلم رفته بود واسه چشاش و حرفای خوشخطش. تصمیمم رو گرفته بودم. چند روزی نرفتم گلفروشی.
از دور میدیدم ساعت 5 عصر در مغازه منتظره..
بعد از 7 روز رفتم گلفروشی. اخم کرده بود. رو کاغذ نوشتم یه دسته گل بزرگ میخوام واسه خواستگاری.
سلیقهی خودتون باشه. غمگین نگام کرد.
رفت سراغ گلا و یه سبد خوشگل درست کرد. تو دفترچهاش نوشت مبارک باشه!
غم چشماش دلمو بیشتر لرزوند.
سبد رو از دستش گرفتم و دوباره دادم دستش.
مات نگام کرد. رو کاغذ نوشتم: زن من میشی؟
به خدا قسم لبخندش قشنگتر از همهی گلای گلفروشی بود.
براش نوشتم تو این دنیای پرهیاهو خوبه که حرف نمیزنی.
خوبه که مهربونیاتو مینویسی و بیریا هدیه میدی به آدما....
چند ساله از ازدواجمون گذشته و من هنوز عاشق سکوت لباش و صدای چشاشم. و هنوزم معتقدم چقدر خوبه تو این دنیای پرهیاهو نه حرف بزنی و نه حرف بشنوی..!
میتوان عاشق بود، بدون حرف زدن و حرف شنیدن...!
✍️: نسرین قنواتی
لینک کوتاه:
https://www.payamekhuzestan.ir/Fa/News/1073594/