پیام خوزستان
در خانه پدر امت
سه شنبه 5 فروردين 1404 - 13:52:07
پیام خوزستان - به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، اولین بار نیست که پشت گیت‌های انتظار ایستاده‌ام اما حال و هوای امروز با همیشه فرق دارد. زمزمه‌ها فرق می‌کند. صحبت از روز اول عید است. روز اول فروردین سال 1404. صحبت از سال نکویی است که از بهارش پیدا شده، به خصوص برای مهمان‌هایی که به مراد دلشان رسیده‌اند.
از همان دورتر، از همان کوچه اشک بوس بوی خانه تکانی، کوچه‌ها را برداشته است. رسم همسایه‌داری با آقا همین است که اول خانه‌هایشان را آب و جارو می‌کنند و بعد بیرق عزای شهادت امیرالمومنین را سَر درِ خانه‌هایشان الم می‌کنند. مهمان‌ها اما حال و هوای دیگری دارند هرچند لباس‌هایشان به تیرگی می‌زند در ایام شب‌های قدر اما نونواریشان هم به چشم می‌آید. روز اول عید آمده‌اند برای عید دیدنی، آن هم به خانه پدر؛ خانه پدر امت. از ساعت 6 صبح مهمان‌ها وارد می‌شوند. تهرانی‌ها از همان وقتی که سحری خورده‌اند راه افتاده‌اند برای دیدار، خیلی‌ها نمازصبح‌شان را همین جا در کوچه‌های اطراف خواندند. این مهمانی یک فرق دیگری هم با مهمانی‌های قبلی این خانه دارد.راستش میزبان، راه و رسم مهمان نوازی را خوب بلد است، روز اول عید یک خانواده که از هم جدا نمی‌شوند!؟ به خصوص اگر اسم عید دیدنی هم در میان باشد! خانواده ها با هم به این دیدار آمده اند. اینجا به همه این ظرایف توجه می‌شود. این را من به عنوان خبرنگار شاهدم. هر خانمی که پای گیت می‌رسد اغلب اسمی از همسر یا خانواده‌اش می‌برد. امروز اسم زن و شوهرها درهم تنیده شده. مثلا خانمی برای عبور از گیت اسمش را می‌گوید اما اسمش در لیست مهمان‌ها نیست؛ می‌خواهد از غصه، بغضش را سُر بدهد روی گونه هایش. خادم می‌گوید: «نگران نباش، اسم و فامیل همسرت را بگو، امروز خیلی‌ها نامشان در کنار نام همسرشان ثبت شده» زن جوان به لکنت افتاده، خودش را جمع و جورمی کند و نام وفامیل همسرش را می‌گوید، اجازه ورودش را می‌دهند. زن انگار هیچوقت غصه‌ای نداشته، گل از گلش می‌شکفد.

پیام خوزستان

گردنبندی که مدال شد صدای نجوای خانمی با زمزمه «یا خانم زینب» را کنار گوشم می‌شنوم. به سمتش می‌چرخم فرصت خوبی برای مصاحبه. سوال می‌کنم؛ چطور مهمان شدید آن هم در اولین روز سال؟ خودش را «هوریه صادقی کیا» معرفی می‌کند متخصص رادیولوژی است «قرار بود مادرم به سفر مکه مشرف شود. سر از پا نمی‌شناخت به قدری خوشحال بود که انگار می‌خواست تا خدا پرواز کند. همه خانواده از شادی مادرم بسیار متحیر بودیم. او هیچوقت آنقدر برون ریزی احساسات نداشت. چند روز مانده بود به رفتنش که پایش پیچ خورد و زمین گیر شد. نمی‌دانید چه حالی داشتیم. همه آن ذوق و شوق به یکباره به حسرت تبدیل شده بود. مادرم نمی‌توانست راه برود. فقط یک انتخاب مانده بود باید یکی از ما بچه‌ها با او همراه می‌شد. قرعه به نام من افتاد اما چطور می‌توانستم ظرف دو روز همه کارهای اداری این سفربزرگ را به سرانجام برسانم؟ کار شدنی نبود. نذر کردم همه طلاهایم که چند ماه پیش آن‌ها را تبدیل به یک گردنبند سنگین وزن کرده بودم را به جبهه مقاومت ببخشم تا دراین سفر کنار مادرم باشم و او حسرت به دل نباشد.» کمی مکث می‌کند و باز هم رشته کلام را به دست می‌گیرد «چند ساعتی نگذشته بود که به صورت معجزه آسایی همه کارهایم درست شد. راستی راستی من هم داشتم با مادرم همسفر می‌شدم. فردا باید می‌رفتیم فرودگاه. از بخشیدن گردنبندم پشیمان شده بودم آن را برای خرید جهیزیه دخترم کنارش گذاشته بودم. راستش به روی خودم نیاوردم که چنین نذری کردم. شب قبل از پرواز خواب دیدم گردنبندم تبدیل به مدالی شده که آن را به گردن شهید مدافع حرم « سجاد زبرجدی» می‌اندازم. شهید را می‌شناختم بارها برای راهنمایی و ارشاد دخترم از او مدد گرفته بودم از خواب که پریدم سراسیمه به برادرم زنگ زدم گفتم؛ برادر جان بیا این امانت را همین شبانه از من بگیر و برسان به جبهه مقاومت. از روزی می‌ترسیدم که باز هم سست شوم. خدا را شکر توانستم مادرم را هم به حاجت دلش برسانم. چند روز پیش بودکه تماس گرفتند که شما به این مهمانی دعوت شدید. باورم نمی‌شد، راستش کمک به جبهه مقاومت دریچه‌های دیگری به زندگی من باز کرده است. دخترم به شکر خدا با فردی ازدواج کرد که همراهی و همسری او بیشترین دارایی ماست. می‌دانید چرا؟ چون دامادم با خداست. من مطمئنم که این خیر همچنان در زندگی من و خانواده‌ام جریان خواهد داشت چه خیری بالاتر از این که روز اول عید، قدم در این صحن و سرای متبرک گذاشته‌ام و به دیدار مولایم آمده ام.» فکر می‌کردم من را دست انداخته‌اند خیلی‌ها که کنار ما نشسته‌اند گوش تیز کرده‌اند تا این خاطره را بشنوند. خانمی با شنیدن این قصه به وجد می‌آید می‌گوید: «اگر حوصله کردید من هم حرف جالبی از دیدار امروز دارم» اشاره می‌کنم که با جان و دل می‌شنوم «اهل اردستانم. آرزو داشتم که آقا را از نزدیک ببینم. همه آن‌هایی که من را می‌شناسند از این آرزوی من باخبرند. دخترم در تهران زندگی می‌کند چند ماه پیش که موعد دیدار زنان با رهبرانقلاب بود من هم اتفاقی مهمان خانه دخترم بودم. صبح اول صبح بی‌آنکه خانواده را در جریان بگذارم آمدم برای دیدار. با خودم گفتم، اصرار کنم راهم می‌دهند. خودسرانه آمده بودم.

پیام خوزستان

همانجا کنار هم می‌نشینند جایی که فقط بینشان میله هاست.حالا همه نشسته اند. جمعیت به یکباره موج بر می‌دارد مجری برنامه لحظه ورود رهبر معظم انقلاب را اعلام می‌کند. در سمت راست بالکن باز می‌شود و آقا مقتدرانه وارد فضای بالکن می‌شود.جمعیت مردها بسیار بیشتر زنان است. غریو شاد فضا را پر می‌کند. دست‌هایی که به نشانه ارادت بالا می‌آید و ظرف چند ثانیه هم صدا می‌شود «ای رهبر آزاده اماده‌ایم آماده» نفیرآهنگ این شعار در جان هر شنونده‌ای می‌نشیند و ناخودآگاه اشک راه می گیرد بی‌آنکه اختیاری بر آن داشته باشی. سر می‌چرخانم بین جمعیت همیشه فکر می‌کردم خانم ها اشکی‌ ترند در این لحظات اما من شاهدم که سیل اشک چه راحت از چشمان مردان این مهمانی جاری می‌شود با دیدن چهره روشن رهبرشان. کلام آقا که آغاز می‌شود چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا حسینیه غرق سکوت شود اما به یکباره هزاران گوش پذیرای حرفهایی می‌شود که قرار است یک سال همه ما را بسازد.بین حرف‌ها مردم به وجد می‌آیند شعار می‌دهند و بالاخره تکبیرها هم تمام می‌شود. در طرفه العینی وقت خداحافظی ست و باز هم جمعیت به سمت جلو موج برمی‌دارد و آنطور که شایسته است مراسم خداحافظی انجام می‌شود. بوسه‌های پدرانه مهمان‌ها یکی یکی حسینیه را ترک می‌کنند باز هم خانم‌ها و همسرانشان به کنار میله می‌آیند تا در نگه داری فرندانشان به یکدیگر کمک کنند. مرد جوانی که 22 سال هم ندارد فرزند چند ماهه اش را از دست همسرش می‌گیرد و بوسه بارانش می‌کند. صحنه‌ها دیدنی است و چه زیباست در اوج جوانی پدر و مادر شدن. انگار حال و هوا دیگری دارد عشق پدر و فرزندی. هدیه تولد پدرمان دیدار رهبر بود خانواده پر جمعیتی به نظر می‌رسند. کنارمیله‌ها ایستاده‌اند به یکدیگر زیارت قبول می‌گویند. از کاشمر آمده‌اند یک از پسرها مدت‌ها پیگیری کرده است تا قرار دیدار امروز را برای پدرش بگیرد. پدری که عاشق دیدار رهبر است. حالا قسمت شده با پسرها، تنها عروس و همسرش به این دیدار بیایند. سید محمد مولایی پدر این خانواده می‌گوید:«در خواب هم نمی‌دیدم این همه حس و حال خوب را. این بهترین هدیه‌ای بوده که از اولادم گرفته‌ام.» انسجام خانوادگی‌شان دیدنی است عکاس‌های حسینیه دوربین‌هایشان را جمع کرده‌اند چقدر دوست داشتم خوش و بش این خانواده را در یک قاب داشته باشم وقتی به هم زیارت قبول می‌گویند.

پیام خوزستان


http://www.khozestan-online.ir/fa/News/1069377/در-خانه-پدر-امت
بستن   چاپ