پیام
خوزستان - آنقدر ناراحت شد که دفتر را برد تو حیاط، رویش نفت ریخت و آتش زد. بعد یک دفتر جلد آبی خرید و عکس بازیکنهای استقلال را چسباند توی آن اما وقتی استقلال شیشتایی شد، دوباره پرسپولیسی دوآتیشه شد...

بیشتر بخوانید: اخبار روز خبربان
مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است. برادرش مهدی نیز شهید شده است. مهدی هم بیستم دی 1345، در تهران چشم به جهان گشود. تا سوم راهنمایی درس خواند. بسیجی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سیزدهم آبان 1362، با سمت آر پی جی زن در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهید شد. کتاب «مردان خانه من» (زندگینامه داستانی مادر شهیدان مهدی و محمد علی جابری) روایت مادر این شهیدان است که به قلم راضیه تجار نوشته شده و تویط انتشارات روایت فتح به زیور طبع آراسته شده است.

آنچه در ادامه می خوانید، برشی از این کتاب است...
زهره میگوید: «مامان، خانم، خود شما هم پسر دوست بودید ها! خانم خدا بیامرز هم که نگو و نپرس. مگه نمیگفتین خانم روز هیفده شهریور محمد رو که خونهش مهمون بوده، انداخته تو زیرزمین و در رو قفل کرده که نره تظاهرات؟ محمد هم هر چی داد میزده، جواب میشنیده که تو امانت من هستی. اگه بری، برات اتفاقی بیفته، نمیتونم جواب پدر و مادرت رو بدم.»
میگویم: «بنده خدا همیشه مریض احوال بود. نمیگفت کجام درد میکنه، نمیگفت چشه، فقط گله از بیماری داشت. بیماریای که نمیفهمیدیم چیه. خداییش، پسرهاش هم براش کم نذاشتن.»
ملیحه میگوید: «شانس من پیش از عقدکنون من خورد زمین و لگنش شکست. چه شرایطی داشتیم...»
میگویم: «بنده خدا عموتون بردش بیمارستان برای عمل، اما گفتن پوست و استخونه و جون سالم به در نمیبره. آقاتون هم آوردش خونهمون، وظیفهمون بود پرستاری.»
زهره میگوید: «مامان، اینکه خدابیامرز میگفت شوهر اولش قزاق بوده، درست بود؟»
- آره، بنده خدا. برای همین مجبور بودند از این شهر به اون شهر برن. مثلاً باباتون قوچان به دنیا اومده، عموی بزرگتون کرمانشاه، عمو کوچیکه مشهد. خودش هم آخر عمری فیلمی دیده بود که بچهها مادر مریضشون رو بردن پشت در خونه گذاشتن، برای همین مدام نگران بود.
ملیحه بغض میکند.
همیشه موهاش رو شونه میکردیم، ناخنهاش رو میگرفتیم، شبها کنارش میخوابیدیم. اون هم برامون خاطره میگفت. چرا میترسید؟ به خاطر سن و سال، به خاطر از پا افتادگی. خدا رحمتش کنه، واقعاً براش کم نذاشتیم.

چند لحظه سکوت برقرار میشود. عاطفه فنجانهای خالی را میبرد، چای میریزد و میآید. در حال گرداندن سینی چای میگوید: «محمد اهل حرف زدن نبود. اگه تو فوتبال هزار بلا سرش میاومد، زخم و زیلی میشد، هم لب از روی لب برنمیداشت. یک بار هم با موتور تصادف کرده بود. ماه رمضون بود و روزه. خانومی دیده بود حالش بده، براش آب قند آورده بود. گفته بود من روزهام. وقتی اومد خونه، بغل پاش قلوهکن شده بود. یواشکی به من گفت میترسید شما بفهمین. وقتی پاش رو میشستم، اشکم سرازیر بود، ولی دریغ از شنیدن به آخ از زبون محمد.»
انگار چاقو به قلبم فرو میکنند.
یادته اوایل انقلاب با هم بحث سیاسی میکردین؟ با کتابهایی که میخریدی و دوستهایی که پیدا کرده بودی، موافق نبود، اما وقتی بحث میکردی و دعوات میکردم، میگفت چی کارش دارین، بذارین حرفش رو بزنه.
عاطفه بغض میکند.
- فقط یک سال و نیم با هم فرق داشتیم. زبون هم رو خیلی خوب میفهمیدیم.
میگویم: «خدا من را ببخشد. با وجود اینکه پسر بود، برایم فرق نمیکرد. یقهاش را میگرفتم و میگفتم: از فلان ساعت شب دیرتر نباید بیایی خانه. اول درس، بعد فوتبال.»
زهره میگوید: «یادتونه به دفترش عکس همه بازیکنهای پرسپولیس را توی آن چسبانده بود؟ وقتی پرسپولیس باخت، آنقدر ناراحت شد که دفتر را برد تو حیاط، رویش نفت ریخت و آتش زد. بعد یک دفتر جلد آبی خرید و عکس بازیکنهای استقلال را چسباند توی آن، اما وقتی استقلال شیشتایی شد، دوباره پرسپولیسی دوآتیشه شد.» میخندیم، اما اشک هم به چشم داریم. میگویم: «سر سفر مشهد چقدر اصرار داشت بیاید. خدا را شکر که حرف من نشد و قسمت شد. یادتونه ایام محرم بود، تو صحن زیرانداز میانداختیم و مینشستیم. کافی بود برای طواف حرم، مرده بیاورند، با پسر عمهات غیبش میزد.»
ملیحه میگوید: «عمه مدام نگران جواد بود، اما شما میگفتید بچه که نیستند، دوری میزنند و برمیگردند. صبح به صبح میرفتند غسالخانه مرده ببینند. دعواشون میکردم: این چه کاریه؟ با مردهها چی کار دارید؟! اما گوش نمیکردند.»
زهره میگوید: «محمد پشت و پناه آقا بود. بعد از شهادتش، کمر آقا شکست.» آه میکشم.
«تو تظاهرات 57 چند بار بدون کفش آمد خانه. ساواکیها دنبالش کرده بودند و با زرنگی در رفته بود. گاهی اعلامیه امام را میآورد و تو سوراخهای دیوار قایم میکرد از ترس. مردم خیلی دل میخواست آن روزها آقاتون هم حرص و جوش میخورد و میگفت: «باعثش تویی.»
عاطفه میگوید: «بمیرم الهی! از دستمزدی که تو تابستان میگرفت، برایم لوازم تحریر میخرید. شیراز هم که مأموریت آموزشی رفته بود، برایم شلوار کتان کرم رنگ آورد، فقط برای من.»
زهره و ملیحه به هم نگاه میکنند.

«حالا داری پزش را میدی؟»
«خب آره دیگه، من را بیشتر دوست داشت.» چشمهایش پر از اشک شده و بغض به گلو دارد.
«یه زمانی یادمه خونه عمو عباس بودم. خونه عمو نزدیک مدرسه محمد بود. خودش میرفت فوتبال و به من میگفت تکالیفش را بنویسم. زنگ تفریح میبردم دم مدرسه و میدادم بهش. خودم بعد از ظهری بودم و راحت این کار را میکردم.»
آهی میکشم.
هنوز جیگرم برای آن کشیدهای که به صورتش زدم میسوزد. بدون اینکه یک ریال از من یا آقاتون بگیرد، امتحان داد و گواهینامهاش را گرفت. ماشین شوهر طاهره را گرفته بود تا با دوستهایش دوری بزند. دیر که کرد، دلم مثل سیر و سرکه جوشید. رفتم سر کوچه ایستادم. نگو ماشین پنچر کرده بود. وقتی آمد، قبل از هر حرفی یک کشیده زدم تو گوشش...
http://www.khozestan-online.ir/fa/News/1089384/آتش-زدن-آلبوم-عکس-بازیکنها-بعد-از-باخت-پرسپولیس!