خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه.