داستانک/ خدا و قحطی
مقالات
بزرگنمايي:
پیام خوزستان - آخرین خبر / در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند. مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت:"چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟"
جواب داد که: "من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟"
![](/)
آن عارف می گوید: " alt="پیام خوزستان" width="100%" />
لینک کوتاه:
https://www.payamekhuzestan.ir/Fa/News/1038740/