اینجا، «حسین»، 120 سال است که شهید نمیشود! اجتماعی بزرگنمايي: پیام خوزستان - فارس / یک مُشت از خاکهای متبرک شوش را بلند میکنم و با تمام جان بغضآلودم بو میکشم: «اینجا، «حسین»، 120 سال است که شهید نمیشود»! «مواظب باشید! به اسبها نزدیک نشید! شترها هم همینطور! زخمیتون میکنن! زیر دست و پا نباشید وسط میدون؛ طوریتون نشه خدایِ ناکرده! فاصله بگیرید.» راهنمای تور، ناخواسته دارد روضه میخوانَد برای ما! مچاله میشوم توی خودم و سرم را میچسبانم به شیشه. یک ساعتی میشود که توی جادهایم. راننده، اتوبوس را برایمان خنک کرده اما هُرم گرما، از لانههای خالیِ پرندههایی که عطای زندگی روی درختهای جادهی اهواز به شوش را به لقایش بخشیدهاند، مشخص است./////////////////////////////////////////////////////// خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه. راننده که از من کلافهتر است، پناه میبَرَد به روضهی عربی حضرت «عباس» علیه السلام. از زبان حضرت زینب سلام الله علیهاست خطاب به روی ماه: «ای عباس، ای افتخار من، عَلَمت کجاست؟ مَشکت کجاست؟ صدایم را میشنوی؟ منم زینب که با تو سخن میگویم، چرا جوابم نمیدهی؟ التماست میکنم که تنهایم نگذاری ...» التماست میکنیم ای عباس، ای دستهای جا ماندهی خدا بر زمین، التماست میکنم، صدایم را میشنوی؟ در دهم محرم سال یک هزار و چهارصد و چهل و شش هجری شمسی، التماست میکنم که دوباره عَلَم برداری، دوباره به سمت فرات بروی و دوباره این تنها تو باشی که به نجوای هَلْ مِنْ ناصِرٍ «حسین» علیه السلام جواب میدهی./////////////////////////////////////////////////////// خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه." alt="پیام خوزستان" width="100%" /> دارند آب میآورند. تشکر میکنم. دهنم خشک است. آب، آن هم روز دهم محرم، داغ است. ماتم است. غصه است. زجر است. همین آبِ معمولیِ همیشه در دسترس، که میخوریم و عین خیالمان نیست، زهر است. گیر میکند توی گلو. قاطی میشود با بغضهایت. خفهات میکند. سینهات پر میشود از فرات و بغض و روضه. غمباد میشود اگر فریادش نزنی و من، توی اتوبوس، بین جماعت عکاسهایی که من را هم به اشتباه چون خودشان عکاس صدا میزنند، سکوت میکنم در برابر آب تعارف داده شده و اتوبوس جلو میافتد. کمی که به شهر باستانی شوش نزدیک میشویم، کمی که بیشتر از ده دقیقه نمانده تا میدان، راهنمای تور دوباره بلند میشود: «تعزیه میدانی شوش، سال 87 ثبت ملی شد؛ به اسم بزرگترین تعزیه ملی کشور. میدونید چند ساله داره اجرا میشه؟ بیشتر از صد و بیست سال! اونم به دست خود مردم. مردم شوش، امروز خیلی توی خودشونن! امروز خیلی دلشکستهان! امروز خیلی به هر حرفی و حرکتی و نگاهی حساسن! میبیندشون. خاک پای بازیگرای تعزیه رو به تبرک میبَرَن. یه وقت نخندید ها. حجابتون هم ...»/////////////////////////////////////////////////////// خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه." alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" /> دستها ناخودآگاه بالا میآیند و شالها و روسریها و مقنعههای مشکی، جلو کشیده میشوند. عکاسها لنز دوربینهایشان را مسلح میکنند برای عکس گرفتن از تعزیه و من، به آدمهای شوش فکر میکنم. مگر میشود این همه سال، از یک واقعه گذشته باشد و هنوز عزادارش بود؟ آن هم نه یک عزای نمادین یا عزای از سر احترام، که یک عزای تمام عیارِ درست و حسابی و واقعی./////////////////////////////////////////////////////// خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه." alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />«دوباره تاکید میکنم. بچهها، برای مردم شوش، انگار عزیزشون فوت شده امروز؛ لطفا حواستون جمع باشه!» خانم کردستانی، کلماتش را مزه مزه میکند، نگاهی به موکبهای در هم و بر همِ بیرون از اتوبوس که برای استقبال از ما و همه، آغوش باز کردهاند میاندازد و حرف آخرش را میزند: «زیارتتون قبول!» عزیز؟ امروز؟ زیارت؟! ما به سوی کدام آدمها میرویم؟ برای تماشای چه؟ برای زیارت کجا؟ این تعزیه، هرچقدر هم که قدیمی باشد و بزرگ اما مثل آن در تمام جهان، فراوان است. یک میدان خاکی، اسبهایی نذر شده و سینهی حسینی که با پیچیدن صدای اذان ظهر از مأذنهها، قرار است مثل روز واقعه، لگدمال شود! آن وسط هم حتما بازیگر نقش شمر و حرمله، تا جان دارند کتک میخورند و فحش و بد و بیراه میشنوند. ما به زیارت اینها آمدهایم؟!/////////////////////////////////////////////////////// خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه." alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" /> با عطر عود و اسپندِ در شُرُف جلیز و ولیز، از اتوبوس پیاده میشویم. با دیدن کاروان شترها، خمیازه توی دهنهایمان قفل میشود. میخکوب میشوم. نمیتوانم تکان بخورم. فاصلهی من با کاروان شترها فقط دو قدم است. بزرگاند. با پاهایی بلند و سُمهایی حجیم. سنگین راه میروند. از کنارم که رد میشوند میترسم. نَفَسهایشان صدادار است و گرم. یکی از عکاسها عبایم را میکشد: «عقبتر عزیزم! مگه نگفتن خطرناکه؛ یادت رفت؟» خطرناک؟ برای منِ آدم بزرگ؟ برای من خطرناک است؟ پس برای بچههای وحشتزدهی بنی فاطمه در صحرای کربوبلا چطور؟ برای سه سالههای گوشپاره چطور؟ چه کسی عبای آنها را میکشد برای عقب رفتن؟ چه کسی صدایشان میزند برای حواسشان را جمع کردن؟ عباسِ افتاده بر کرانهی فرات یا حسینِ غرق خون در قتلگاه؟/////////////////////////////////////////////////////// توضیح ویدیو مردهای قافلهی کوچک ما جلو میافتند و ما پشت سرشان؛ پناه گرفته از حملهی اسبهایی که تاختنِ یک نفسشان در میدان، شیههکِششان کرده. آه، چرا تا به این لحظه نمیدانستم شیههی اسب میتواند اینقدر بلند و جانگداز باشد؟ یکهو تمام تنم از وحشتی تازه شعله میکشد. چشمهایم نیمهباز است و شلاق آفتاب میکوبد روی عبایم. داغ شدهام. بغض کردهام. وحشت زدهام از اسبهایی که در میدان خاکی شوش شیهه میکشند. کربلا، تو چگونه بودی؟ شمشیرها، شما چگونه بودید؟ تیرها، نیزهها، فریادهای وحشیانه، شیههی اسبهای رمیده، حملهها، دویدنها، زخمها، خونها، خیمههای آتش گرفته، شما چگونه بودید؟ توضیح ویدیو پشت حصار سیمکشی میدان تعزیه میایستم برای تماشای «حسین» علیه السلام. عکاسها را سه نفر سه نفر برای ثبت واقعه میبرند. از کنارهها، از حاشیه اما چشم توی چشم ماجرا؛ شبیه تمام راویان مقتلِ روز عاشورا؛ شبیه «حمید بن مسلم»ها. تنها من ماندهام. با چشمهایی خیره و قدمهایی سر در گم. آب دهنم را قورت میدهم و لبهایم می لرزد از شنیدن صدای «حسین» علیه السلام. دارد ماه را بر آستانهی فرو افتادن پیکرش میخوانَد: «وا اَخاه! وا عباساه! أَلانَ إنکَسَرَ ظَهرِی وَ قَلَّت حِیلَتِی وَ انقَطَعَ رَجائِی وَ شَمُتَ بِی عَدوِّی وَ الکَمَدُ قاتِلی»./////////////////////////////////////////////////////// خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه." alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />تمام کربلا اگر میخواهد خلاصه شود در روضه همین است: «آه برادر! آه عباسم! اکنون کمرم شکست و چارهام کم شد و امیدم قطع. دشمن دارد به حسینت زخم زبان میزند و غصهی تو، مرا خواهد کُشت!» اصلا چه کسی گفته که سیدالشهداء را در مقتل سر بُریدهاند؟ حسین علیه السلام بر کرانه فرات جان داد؛ همان جا که آب فرات به آهِ ماه متبرک شد آنگاه که خون چشمهایش بر بوسهی لبهای مبارک حسین علیه السلام مینشست./////////////////////////////////////////////////////// خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه." alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" /> «همه رفتن داخل میدون. شما نمیاید؟» من؟ به میدان بیایم؟ منِ یک لا قبای دستِ خالی؟ بیایم و تماشا کنم که چطور ظهر عاشورا تکرار میشود؟ «نه!» من طاقت دیدن ندارم. من برای تماشای تکه تکه شدن خورشید و ماه و ستارگان هنوز طفل نوپایی بیش نیستم که دست تقدیر، او را تا به این وادیِ شبیه به کربوبلا کشانده تا شاید بدانم و شیرفهم شوم که زیارت عاشورا خواندنهایم لفاظیهایی از سر عادت بیش نیست. و اگر کربلایی بود، من نه آنی بودم که حتی برای نوشتن روایتی از شرح ما وقع، دل به میدان بزنم./////////////////////////////////////////////////////// خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه." alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" /> عقب عقب میروم. پناه گرفته از نور تیز آفتابِ مایل به ظهر عاشورا. و زیر درختی بلند و رگ و ریشهدار که رو به میدان تعزیه قد علم کرده مینشینم. پیرزن آرام آرام میآید. پارچهی مشکی و ابریشمی زنان سنوسالدار عرب را به نشان عزا و چون عمامه به دور سرش پیچیده. عصایش راهنمایش شده به سوی قتلگاه پسر فاطمه سلام الله علیها. تند تند میرود که برسد. زیرلب روضه میخوانَد. و اشک، دیگر نه تنها در چشمهایش، که در تمام وجودش فواره میکِشد و از او «اُم وَهَب»ی میسازد که تا رسیدن به پابوس حسین علیه السلام فقط یک قدم فاصله دارد./////////////////////////////////////////////////////// خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه." alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" /> به آدمهای شوش نگاه میکنم. به غمهای عمیق بین شیارهای صورتهای آفتابسوختهشان. به لبهایشان که حرف و خنده روی آنها ماسیده. به ماشینهایشان که هر پنج دقیقه میایستند و غذای عزای عزیزشان حسین علیه السلام را پخش میکنند. به بچههایشان که یک خط در میان، بدون پاپوش آمدهاند به حرمت پاهای زخمیِ بچههای کرب و بلا./////////////////////////////////////////////////////// خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه." alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" /> من کجایم؟ این جا کجاست؟ چقدر شبیه سال شصت و یکم هجری است این تکهی جغرافیایی و آدمهایش. چقدر اینجا کربلاست اما با یک فرق بزرگ. تعزیه به گودال قتلگاه رسیده؛ به «و الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَی صَدْرِه ...»/////////////////////////////////////////////////////// خنکای شیشهی عرقکرده اتوبوس، سُر میخورَد بین رگهای پیشانیام و خوابآلود میشوم. از قبلِ اذان صبح توی راه بودیم به شوق چشیدن غمناکیِ روز عاشورا. اما چه فایده؟ دهم محرم، آدمیزادِ دلمُرده باید «کربلا» باشد برای زنده شدن، نه حیران توی این جادهی آسفالت قدیم و به سوی ناکجا آباد! دهم محرم دقیقا باید بایستد همان جایی که «زینب» سلام الله علیها روی تل ایستاد و با چشمهایش دید که چطور سر نور، با وسواس، بریده میشود تا تاریکیها، جهان را ببلعند. اصلا بهانهگیر هم نخواهم باشم، اما هر دل عاقلی میداند که دهم محرم، لااقل باید کنار فُرات بود و مُشت مُشت از خاکهای شریعه را که هنوز عطر دستهای بُریده میدهد برداشت و روی سر پاشید. دهم محرم باید آن جا بود، در دل واقعه، نه این جا که ما میرویم و نمیدانیم خب که چه." alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" />" alt="پیام خوزستان" width="100%" /> یکهو همه سرپا میشوند. یکهو آسمان به زمین میچسبد. یکهو همهمه میشود. یکهو چفیهها و عباهای مردان و زنان شوش از سرشان میافتد. یکهو تمام حصارهای آهنی دور میدان تعزیه محو میشود و همه به سوی دستان به یاری بلند شدهی حسین علیه السلام میدوند و شمرِ تعزیه فرار میکند! گریهام میگیرد. صدایم میزنند: «تموم شد. نمیاید؟ راستی، اسم روایتتون چی میشه؟» یک مُشت از خاکهای متبرک شوش را بلند میکنم و با تمام جان بغضآلودم بو میکشم: «اینجا، «حسین»، 120 سال است که شهید نمیشود»! supports HTML5 video دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۳۴:۳۳ ۵۰ بازديد پیام خوزستان لینک کوتاه: https://www.payamekhuzestan.ir/Fa/News/906642/